اشعاری در وصف امام حسن(ع)

Image result for ‫امام حسن مجتبی (ع)‬‎


در وصف ذات، صحبت ما احتیاج نیست


زیرا که در صفات خدا «احتیاج» نیست

باید به بال رفت و درآورد گیوه را   

در بارگاه قرب تو پا احتیاج نیست

تو بی ‌وسیله هم بلدی معجزه کنی  

دست تو را به لطف عصا احتیاج نیست

بوی طعام سفره، خودش می‌کشد مرا 

تا خانه‌ی تو راهنما احتیاج نیست

خواهش نکرده اهل کرم لطف می‌کنند

این جا به التماس گدا احتیاج نیست

اصلاً پی معالجه ی این جگر مباش

"بیمار عشق را به دوا احتیاج نیست"

محشر برای رو شدن اعتبار توست 

کی گفته است روز جزا احتیاج نیست؟

تو با سکوت کردن خود، جنگ می‌کنی

 تیغ تو را به کرب و بلا احتیاج نیست

×××

وقتی نداشت  مادر تو سنگ قبر هم

دیگر تو را به صحن و سرا احتیاج نیست

علی اکبر لطفیان


بقیه اشعار در ادامه مطلب...
 



هر نگاهت شکیب می بارد

چشم هایت خلاصه‌ی صبر است

همه‌ی عمر پر تلاطم تو

لحظه لحظه حماسه‌ی صبر است

 

نقش انگشترت حکایت داشت*

عزّتت را کسی نمی فهمد

چه غمی جانگداز تر از این

ساحتت را کسی نمی فهمد

 

چشم بارانی ات پریشان از

ظلمت سرد این کویر شده

چقدر این قبیله بی دردند

چشم هایت چقدر پیر شده

 

باز از آسمان روشن عشق

ماجرای هبوط معنا شد

صلح و ... تنهائی ات رقم می خورد

غربت این سکوت معنا شد

 

نور حق را چه زود می پوشاند

سایه های کبود بد عهدی

که به چشمان روشنت آقا

می رود باز دود بد عهدی

 

چشم های تو پر شفق گشته

ابروانی پر از گره داری

لشکر تو عجب وفادارند

بین محراب هم زره داری

 

آسمان هم به گریه افتاده

همنوا با صدای زخمی تو

در مدائن هنوز شعله ور است

غربت کربلای زخمی تو

 

چقدر چشم های یارانت

عشق و دلداگی نثارت کرد!

دست بیعت شکن ترین مردم

خیمه ات را چه زود غارت کرد

 

می کشد دست های بی رحمی

آخر از زیر پات سجاده

بین محراب عجب غریبانه

آسمان روی خاک افتاده

 

حضرت آسمان! چهل سال است

جهل این قوم خسته ات کرده

خون شده قلبت از زمینی ها

بی وفایی شکسته ات کرده

 

حاجت تو روا شده دیگر

شب اندوه رو به پایان است

ولی از داغ این غریبستان

چشم هایت هنوز گریان است

 

لحظه های وداع جاری بود

شعله‌ی غربت و مروری سرخ

چه گریزی به کربلا می زد

از دل لحظه ها عبوری سرخ:

 

هیچ روزی شبیه روز تو نیست

تیر و شمشیر و تیغ و سر نیزه

به تن تو دخیل می بندند

نیزه در نیزه ، نیزه در نیزه

* نقش انگشتر حضرت: العزةُ لله

یوسف رحیمی


شرر زهر جفا سوخته پا تا سر من
آب گردید چو شمعی همه ی پیکر من

این نه اشک است که بسته ره دیدار به من
دل من سوخته ریزد ز دو چشم تر من

شیون ناله بلند است به غم خانه ما
یا حسن گوید و بر سر بزند خواهر من

یک طرف قاسم و عباس به خود می پیچند
یک طرف نیز حسین اشک فشان در بر من

جگرم در دل تشت است و همه می بینند
که چه آورده غم کوچه و سیلی سر من

کی رود یاد من آن روز که آن شوم پلید
بست در کوچه غم راه من و مادر من

مادر از ضربت سیلی چو گل افتاد به خاک
از همان لحظه شکسته همه بال و پر من

سید محمد جوادی


امشب که فرشتگان سخن می گویند

گویا سخن از زبان من می گویند

ذکر لبشان شنیدنی تر شده است

در ارض و سما حسن حسن می گویند

*

خاک قدمش شمیم جنت دارد

در هر نفسش عطر اجابت دارد

اعجاز محمدی ست در چشمانش

از بس که به جد خود شباهت دارد

 *

ای زمزمه صبح و نسیم ادرکنی

آئینه رحمان و رحیم ادرکنی

ای در کرم و سخاوت و آقایی

بی خاتمه ، ایها الکریم ادرکنی

*

مانند علی لحن فصیحی داری

در چهره خود نور ملیحی داری

آقا حرم الله شده دلهامان

در هر دل بی تاب ضریحی داری

یوسف رحیمی


ما را غلام کوی حسن آفریده اند
مبهوت و مات روی حسن آفریده اند
ما را پیاله نوش شرابش رقم زدند
مست از خم و سبوی حسن آفریده اند
خورشید را به این همه نقش و نگارها
از طلعت نکوی حسن آفریده اند
روشن ز نور روی مهش گشته روزها
شب را اسیر موی حسن آفریده اند
آری ز مقدمش همه جا بوی گل گرفت
گل را ز رنگ و بوی حسن آفریده اند
از انبیاء و اولیا همه را صف به صف ببین
مدهوش خلق و خوی حسن آفریده اند
میل نگاه هر چه گدایان شهر را
ولله سمت و سوی حسن آفریده اند

میلاد یعقوبی


ای نور قدیم کردگاری

ای تازه تر از گل بهاری

گل با همه حسن پیش رویت

خاری بود از جمال، عاری

زان دیدة مست نرگس آموخت

خود شیوة مستی و خماری

در شام فراق عاشقانرا

گیسوی تو رمز بی قراری

ماه رمضان ز روی ماهت

شد چشمة مهر کردگاری

نور تو صفای طور سیناست

کوی تو حریم دلسپاری

بر سینة خاک مدفن تست

رخشنده مدال افتخاری

ای نور زمین و آسمانها

ای آینة جمال باری

بر لوح زمان به خط زرین

گفتار تو مانده یادگاری

از نور تو ای چراغ دانش

تاریکی جهل شد فراری

عید است شها گدای خود را

از بارگهت مران به خواری

خاموش (حسان) که خود شه دین

داند ره و رسم بنده داری

حسان


جان می­تپد از خوبی یاری که گرفتیمآقای کریم است نگاری که گرفتیمپاکیزه شد آیینه محراب سحر هارفته غم آن گرد و غباری که گرفتیماز ثانیه تا ثانیه اش عطر بهشت استبا این همه احساس بهاری که گرفتیمدیدند قلمکاریتان را به دل مازیباست خط و نقش و نگاری که گرفتیمنذر نفس گرم شما بود... دو نان ازنانوای خیابان کناری که گرفتیمبا لقمه ای از سفره تان تا به همیشهسیریم از این داری و نداری که گرفتیمگفتند اذان وقت غزلخوانی من شدافطار طرب­ناک لبم نام حسن شدای چتر بلندت به سر بی سر و­ پاهابی مثل ترین است گل نام شماهاانگار نشسته است به حسن سکناتراه و منش فاطمه آرامش طاهاآغاز کریمانه هر وعده از این سوآن سوی کرم خانه ی تو تا به کجاهاخالی نشده کوچه احسان نگاهتهر لحظه پر از سیل بروها و بیاهاهر وقت که بند آمده راه نفس شهریعنی دم در آمده آقای گداهاجبریل چه بی صبر و پر از دغدغه پرسیدکی میرسد ای خوب­ترین نوبت ماهاشیرین و گواراست حسن جان محمدشاداب­ترین سبزه و ریحان محمدتصویر خدا چشم زلالی که تو داریاحرام ببندیم به خالی که تو داریلرزید تنت وقت نماز آمده انگاراوقات تماشایی حالی که تو داریآغاز حسین است گل صلح سپیدتدیدند و ندیدند خیالی که تو دارییکبار  که نه دیده شده وقف خدا شددارایی هر ثروت و مالی که تو داریتو قله نشین بوده ای و عالم و آدمدر سایه ی با عزت بالی که تو داریای سید بخشنده ما خانه ات آبادگنجینه ی دنیا پر شالی که تو داریتا روز ابد سلطنتت زنده و جاویدتا کور شود چشم هر آنکه نتوان دیدخوابید جمل تا تب طوفان تو آمدتا رخشش شمشیر سر افشان تو آمدخیبر شکنی در رگ و در خون شماهاستبی باکی حیدر همه در جان تو آمدآنقدر به زیر ضرباتت سر و تن ریختتا فتنه خون دست به دامان تو آمدشمشیر بزن تا که بدانند ابالفضلاز جذر و مد آتش میدان تو آمدما لب به لب از کفر کویری شده بودیمتا اینکه نظر کردی و باران تو آمدمعنای مسلمان شدنم طرز نگاهتتوحید من از کوثر چشمان تو آمدبر پای کریم چه کسی سر بگذاریمما غیر نگاه تو پناهی که نداریمآباد شد آنجا که شما پا بگذاریصد پنجره رو به خدا جا بگذاریدر شهر ری چشم من از نسل کریمتیک سید عالی نسبی را بگذاریتا مملکت از آبرویش امن بمانددر ساحلش آرامش دریا بگذاریدر کام پسر بچه خود جام عسل راتا روز دهم روز مبادا بگذاریلا یوم کیومک همه ی درد تو بودهتو سر به حسینیه غم ها بگذاریانگار تویی در دل گودال که بازودر تاب و تب و تیغ در آنجا بگذاریمحبوب ترین داغ نصیب تو حسین استغم­نامه ی چشمان غریب تو حسین استدلشوره ی زهرا شده چشم تر کوچهتو دیده ای آغاز و تا آخر کوچهگفتند در این شهر که از سنگ کشیدندنقاشی دیواری سر تا سر کوچهدست تو به چادر ،نفسی که پر درد استطوفان شد و بر هم زده بال و پر کوچهافتاد زمین آینه ی شرم و نجابتبر شانه ی تو زخم شد آن مادر کوچهای بغض گلوگیر نرو حوصله ای کنبردار تو این زینتی و گوهر کوچهباید که مزار تو غریبانه بماندای خاک نشین گل غم پرور کوچهای بی حرم شهر مدد بر تو بگریمتا فاطمه خوشحال شود بر تو بگریم

علیرضا لک


از گیسوانِ بسته گره باز کُن که شاید،

بالِ دلِ مرا بگشایند در هوایت

 

امشب دلم گرفته شبیهِ دلت گرفته

امشب دلم گرفته برایت ... دلم ... برایت ...

 

بشکن سکوت را ـ کلماتِ جهان فدایت! ـ

بگذار واکُند گره بغض را صدایت

 

درخود نریز زهرِ جگرسوزِ گریه‌ات را

راضی نشو که گریه کنند ابرها به جایت

 

پلکی بزن که غرق شوَند ابرها در اشکت

چیزی بگو ـ فدایِ لبِ خُشک خوش‌نمایت! ـ

 

مانندِ شب بزرگی و همصُحبتی نداری

هرشب به خواب رفته شبِ قدر با دُعایت

 

مانندِ شب غریبی ... مانندِ شب غریبی ...

کوهیّ و آشیانة خورشید، شانه‌هایت

 

فرزندِ ذوالفقاری و با خون برادر ... امّا،

جُز صُلح نیست راویِ دردِ بی‌انتهایت

 

امشب دلم گرفته برایت ... دلم گرفته ...

می‌خواهد از خدایِ تو ... می‌خواهد از خدایت،

 

تا چون بقیع، دفن شود دفن در کنارت

مانندِ جامِ زهر بیفتد به پیشِ پایت

محمد جواد شاه مرادی


ذکر نزول عطا، یا حسن و یا حسین
علت لطف خدا، یا حسن و یا حسین

تا که خدایی شوم، کرب و بلایی شوم
می زنم از دل صدا، یا حسن و یا حسین

بانی اشک دو چشم، رحمت جاری حق
آبروی چشم ها، یا حسن و یا حسین

قبلة حاجات ما، اوج عبادات ما
روح مناجات ما، یا حسن و یا حسین

یکی بدون حرم، یکی بدون کفن
سرم فدای شما، یا حسن و یا حسین

هر دو شهید مادر، هر دو غریب مادر
کشتة یک ماجرا، یا حسن و یا حسین

حسن امام حسین، حسین اسیر حسن
هردو به هم مبتلا، یا حسن و یا حسین

تاب و قرار زینب، ذکر فرار زینب
در وسط شعله ها، یا حسن و یا حسین

علی اکبر لطفیان


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد